Thursday, December 21, 2006

hmmmm

اصلا حوصله ندارم..... حوصله نوشتن ندارم

1 Comments:

Blogger Unknown said...

من
درد در رگان‌ام
حسرت در استخوان‌ام
چيزي نظير ِ آتش در جان‌ام
پيچید
سرتاسر ِ وجود ِ مرا
گويي
چيزی به هم فشرد
تا قطره‌يي به تفته‌گي ِ خورشيد
جوشيد از دو چشم‌ام
از تلخي ِ تمامي ِ درياها
در اشک ِ ناتواني ِ خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شيفته بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقت ِشان بود
احساس ِ واقعيت ِشان بود
با نور و گرمي‌اش
مفهوم ِ بي‌ريای رفاقت بود
با تابناکي‌اش
مفهوم ِ بي‌فريب ِ صداقت بود
اي کاش مي‌توانستند
از آفتاب ياد بگيرند
که بي‌دريغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان
حتا
با نان ِ خشک ِشان
و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بيرون نياورند

افسوس
آفتاب
مفهوم ِ بي‌دريغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و
اکنون
با آفتاب‌گونه‌يي
آنان را
اين‌گونه
دل
فريفته بودند
ای کاش مي‌توانستم
خون ِ رگان ِ خود را

من

قطره
قطره
قطره
بگريم

تا باورم کنند
ای کاش مي‌توانستم

ــ يک لحظه مي‌توانستم ای کاش ــ
بر شانه‌های خود بنشانم
اين خلق ِ بي‌شمار را،
گرد ِ حباب ِ خاک بگردانم
تا با دو چشم ِ خويش ببينند که خورشيد ِشان کجاست
و باورم کنند
ای کاش
مي‌توانستم!

5:34 PM  

Post a Comment

<< Home